قصرویران(رمان)بخش چهارم
تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
قصرویران(رمان)بخش چهارم
نظرات

                                                                                                       قصرویران

                                                                                                     بخش چهارم

                                                                                              نوشته:مهرداد میخبر

                                                     

    هرگونه بهره گیری از این رمان بدون اجازه نویسنده نه تنها شرعا" اشکال دارد بلکه میتواند پیگرد قانونی در پی داشته باشد

                         *********************************************************************

                                    Image result for ‫عکس جنگ قصرشیرین‬‎Image result for ‫عکس جنگ قصرشیرین‬‎

همانطورکه این سئوالات راازمادرمیپرسیدم،چشمانم نیزدراطراف میگشت وسایه هائی رادرمیان غبارمیدیدم.نمیداستم ابتدابایدپی چه کسی بگردم.فکرمیکردم ضربه ای به مغزم خورده است چون باآنکه افرادخانواده رادراین سووآن سومشاهده میکردم ولی تمیزدادن آنان ازیکدیگردرتوان ذهنم نبود.مادر که گوئی مشکلم را میدانست و به ضعف سامعه ام نیز واقف شده بود دهانش  راکنارگوشم نهادوفریادزد:

- خوبنددختر،همه خوبند.تو چطوری؟احسان سالم است؟

بعددرمقابل چشمان حیران من جیغ بلندی ازته دل کشیدوبرسر وسینه اش کوفت.

انگارکه غم تمامی دنیاراروی سرمن آوارکرده باشند،من نیزبه گریه افتادم وشیون کردم.دیگرنمیتوانستم آن گوشه بنشینم و بی خبری را تحمل کنم.بی اراده برخاستم وهنگامی بخودآمدم که داشتم مثل دیوانه هاتوی محیط زیرزمین میچرخیدم.

میچرخیدم وبه اطراف نگاه میکردم.هریک ازافرادخانواده  را که میدیدم تا پیش نرفته و از سالم بودن وی اطمینان حاصل نمیکردم آرام نمیگرفتم.مهدی درکنارمریم نشسته بود، نرگس خودش رابه بتول واشرف چسبانده بودویکریزداشت اشک میریخت.بقیه خواهرهاوهمچنین پدروحسین راهم دیدم،همه شان سالم بودندولی مادرهمینطورداشت دنبالم میآمد،میگریست وتوی سرش میزدومن دلیلش را نمیدانستم.برگشتم وفریادزدم:

- مادر!...چراگریه میکنی!؟

مادر مانندکسی که تاکنون پی فرصتی بوده،احسان رااز آغوش من ربودوهول هولکی به معاینه صورت وبدنش  پرداخت.تازه فهمیدم دلیل بی تابی ومویه وزاری اوچه بوده است .کف دستم راجلوی چشمانش گرفتم وفریادزدم:

- میبینی مادر؟احسان سالم است.این دست من است که پاره شده.صدای خودم را بوضوح شنیدم و خوشحال شدم که قوه سامعه ام بازگشته است.مادردرحالیکه باآب دهان سر آستین پیراهنش راخیس میکردوبه صورت محمداحسان میمالیدمدام قربان صدقه اش میرفت واورامیبوسید.

مادرباشنیدن جملات من آرامش خود را بازیافته بود ولی این آرامش دیری نپائیدزیراناگهان متوجه شدم چهر ه اش درهم رفته و انگار که بخواهد چیزی را از من پنهان کند یک دستش را بین نگاه من و صورت محمد احسان حائل قرار داده است.بازهم لرزشی دیگربروجودجفادیده وبیرمقم افتادوانگارتیری راتوی قلبم فرو کردند.میدانستم معنای حرکات مادراین است که بلائی بر سر بچه ام آمده و اومیخواهد از من پنهانش کند.معطل نکرده،نزدیکترآمدم وبادقت به صورت کودکم نگریستم.آنچه که دیدم دو قطره خون بودکه از گوش محمداحسان بیرون زده و روی لاله ی آن منعقدگشته بود.مادریواشکی گفت :

- مهم نیست صدیقه جان.ناراحت نباش.دخترقمرخانم هم توی انفجارپریروزهمینطوری شده بودولی گوشش سالم است ومیشنود.

نوک انگشت اشاره ام راروی دوقطره خون طفلکم کشیدم وآنراپاک کردم.دیگرهیچ جای خالی درسینه ام باقی نمانده بود که قادرباشم کمی دیگراز انبوه خشم  بغض و نفرتم را  درآن بگنجانم.نفس عمیقی کشیدم تاشایدازآن آهی بسازم وبرای بی پناهیم سردهم ولی ریه هایم ازاستنشاق دودی که هنوزدرمحیط زیرزمین باقی مانده بودسوخت وبه سرفه افتادم.نتوانستم سر پا بمانم،زانوانم تاب تحمل هیکل خسته ام رانداشتند.تمامی خشمم راباهمه احساس مادرانه جریحه دارشده ام آمیختم وفریادزدم:

- لعنت بر صدام...لعنت خدا بر صدام...ای خداحقمان را بگیر.

وگلوله باران هنوز با شدت تمام ادامه داشت.

 بدون شک اگردرآن لحظه ی سخت،چنین فریاددردآلودی راسرنمیدادم قلبم از طپش باز می ایستادومیمردم،

نگاهم رادراطراف چرخانده وبه بررسی اوضاع مشغول شدم.کاملا"مشخص بودکه دو انفجارپیاپی درحیاط خانه رخ داده وموج انفجارات  تمام گونیهای  خاک وماسه پشت پنجره هاودرزیرزمین راازهم گسسته و برسرماریخته است.با اشاره پدر همگی در قسمتی که پشت  به حیاط بود جمع شدیم چون حالا دیگر حفاظی برای ممانعت از ترکش گلوله ها نمانده بود ودرنتیجه آن نقطه امن ترین مکان برای  پناه  گرفتن بود.به بالای سرم که نگاه کردم جای اصابت صدها ترکش را روی سقف   و دیوارمشاهده کردم . به دلیل عمق مناسب زیرزمین،ترکش هاازروی  سرمان عبورکرده بودندوبهمین دلیل کسی آسیب ندیده بود.نگاهی پرمعنابه حسین انداختم.این دومین باربودکه حسین بخاطرممانعتهای من از مرگ میگریخت.آیا ممکن بود همه اینها اتفاقی باشندو هدایتی هشیارانه در میان نباشد؟

 حسین سری جنباندولبخندبیحالی برلب نشاند.شایدمفاهیمی حاکی ازتشکروقدردانی راهم درآن لبخندوسرتکان دادن گنجانده بود...نمیدانم!

حدود پانزده دقیقه بعد گلوله باران قطع شد.درآن یکساعت و اندی که آتشباران ادامه داشت هولناکترین وپر اضطراب ترین دقایق عمرم راتجربه کرده بودم.بازهم چنددقیقه صبر کردیم تامطمئن شویم که آن آرامش،ادامه داراست.پدر و حسین تصمیم گرفتند از خانه  خارج  شوند . من نیز محمد احسان را به اشرف سپردم وهمراه بامادربرای بدرقه وهمراهیشان خارج  شدم.

یکی ازانفجارات رخ داده درحیاط،قسمت بالائی درخت نارنج کناردیوارسمت چپ راکلا"ازبین برده وفقط ساقه درخت راتاارتفاع محدودی برجای نهاده بود.روی درب حیاط،دیوار هاوپنجره های خانه پربودازجای ترکشهای ریزودرشت.انفجار، قسمت زیادی ازدیواره حوض راازمیان برداشته بود.محتویات حوض براثرشدت انفجارتقریبا خالی شده وتنهایک بندانگشت آب درحوض باقی بود.اثری ازماهی های قرمزحوض باقی نمانده بود.کف حیاط پربودازتکه های آجروسنگ وموزائیک وهمچنین لایه ای ضخیم از از غبارکه روی سطوح صاف نشست کرده بود.هنوز میشدبوی تندموادمنفجره رادرفضااستنشاق کرد.خمپاره دوم حدود دو متر آنطرف ترازاولی قسمت زیادی از موزائیکها را کنده وده بیست سانتیمترزمین راچال کرده بود.حسین روبه پدرکردوگفت:

- به احتمال زیادهردویشان خمپاره80 بوده اند.اگر گلوله،گلوله توپ بوداز حیاط تازیرزمین راشخم میزدوهمه مان راازبین میبرد.

بعد دست برد که در حیاط را باز کند.براثرتغییرشکل درب و چارچوب آن که آنهم از عوارض انفجارات بود،بزحمت توانستیم بکمک هم دررابازکنیم.پیکان استیشن حسین کمی آنطرفتر،آنسوی کوچه پارک شده بود.پدرگفت:

-حسین آقاانگارعمرماشینت هم مثل مابه دنیابوده!

حسین جواب داد:

- باورکنیددیشب خواستم بیارمش داخل حیاط ولی تنبلی مانعم شد.میبینید؟بعضی وقتهاتنبلی هم بدنیست ها!

حدودیکساعت بعد،آنهابه همراه حاج  آقا شریعت به خانه برگشتنددر حالیکه خبر های نومید کننده وناگواری باخودبهمراه داشتند.

      ***               ***                ***

عملیات آنروزدشمن گسترده وسراسری بودیعنی عراقیهاتمام پاسگاهها ومحورهارادرگیرنموده بودند.آنطورکه شریعت میگفت فشاردشمن روی پاسگاههای برارعزیز،هدایت وپرویزخان بیشترازسایرنقاط بوده است ودلیل آنهم روشن بودچون معبرپرویزکه به شهرنزدیک بودجزومعدودنقاطی بشمارمیرفت که تانکهاوادوات زرهی دشمن می توانستندازآن طریق خودرابه قصرشیرین برسانند.البته پایمردی سپاه پاسداران انقلاب،تیپ زرهی ابوذرونیروهای ژاندارمری مانع پیشروی وتوفیق آنان شده بود.

شریعت درحالیکه بسیارناراحت بودازخشم بخودمیپیچیدومیگفت:

- یک عده وطن فروش  بی شرف دارندمملکت رادودستی به اجنبیها تقدیم میکنند.من نمیدانم چرابه همه واحدهای توپخانه دستورعقب نشینی  داده شده وفقط یک واحدتوپخانه باقی مانده است؟آن واحدباقیمانده هم مدام دارندازکمبودمهمات مینالدوالتماس میکنند که به ماگلوله توپ برسانید.شک ندارم عوامل آمریکا که در نظام نفوذ کرده انددارندنوارمرزی رابرای هجوم ارتش عراق آماده میکنند.در حقیقت بچه های رزمنده مظلومانه دارندازجانشان مایه میگذارندوتن هایشان را سپربلانموده اندومتاسفانه هیچکس دررده های بالابه فکرآنان نیست.

حسین گفت : حاج آقا ناراحت نباشید نیروهای لشکر خراسان در راهند وبزودی خواهند رسید .

شریعت سرش را به علامت تأسف تکان داد و جواب داد :

-آقای افشاری من دائما"با فرماندهان سپاه  منطقه بوسیله تلگراف وتلکس در ارتباطم ولی هیچ خبر موثقی در این خصوص به من نرسیده است. همه خبر های حاکی از رسیدن کمک،درحدشایعه هستند ولی باز هم  نباید امیدمان را از دست بدهیم . همانطور که  خائنین و دست نشاندگان بیگانه در تلاشند که روند جنگ را به نفع دشمن پیش ببرند کسانی نیز هستند که با استعانت از درگاه الهی و پیروی ازرهنمودهای حکیمانه امام خمینی تلاش میکننداین توطئه هاراخنثی سازند.انشاالله که بالاخره حق بر باطل پیروز خواهد شد .

همانطور که آنان سرگرم صحبت بودند،دق الباب کردند.دائی مرتضی پشت درایستاده بودوبسیارپریشان وسرآسیمه بنظرمیرسید:

- حاج اصغرآقا!...دیگرماندن زن وبچه دراین شهرصلاح نیست.میبینیدکه هرلحظه داریم به اشغال .سقوط شهرنزدیک میشویم.بهتر است تاحلقه محاصره بیشترازاین تنگ نشده است،همگی ازقصرخارج شویم.عده زیادی ازمردم دارندآماده میشوندکه دستجمعی ازشهربیرون بروندوخودرابه سرپلذهاب برسانند.  آنجابه قصرشیرین نزدیک است ومامردهامیتوانیم به نیروهای خودی کمک کنیم.لااقل ازجانب زن وبچه هاخیالمان راحت خواهد بود.

پدردرجواب دائی مرتضی گفت:

-آقامرتضی حرف شماکاملا"صحیح وعاقلانه است.اگرشماوحسین آقا زحمت بکشیدواینهاراازشهرخارج کنیدممنونتان خواهم شدولی من همانطور که قبلا"هم گفته بودم نمیتوانم میدان رابرای دشمن خالی کنم وبهمین راحتی دست ازوطن وآب وخاکم  بشویم.تازه اگر قرار باشد من بروم چه انتظاری از بقیه هست؟

همانطور که قبلا"هم گفته بودم پدربرای پیروجوان الگوو اسوه محسوب میشدو شکی نبودکه خروج اوازقصرشیرین به تضعیف روحیه نیروهای مقاومت مستقردرشهرمنجرمیشد.

دائی مرتضی رویش رابه مادرودخترهاکردوگفت :

- باشد...حالاکه حاج آقانمیآیدمن وحسین آقاشماراازشهرخارج خواهیم کرد.شماکه به محل امنی برسیدحاج اصغرهم اینجا خیالش راحت است.

من غافلگیرشده بودم ونمیدانستم چه جوابی بایدبدهم و چه تصمیمی بگیرم.بهرحال بایدبفکرسلامتی وامنیت کودکانم نیزمیبودم.آنها خردسال بودندومصلحت نبود در این محیط ناامن بمانند،از طرف دیگررها کردن پدر نیز برایم سخت وغیر ممکن بود.برسریک دوراهی عجیب معطل و مرددمانده بودم.

ناگهان خواهرم زینب قاطعانه گفت :

- هیچکدام ازماپدرراتنهانخواهدگذاشت.

بلافاصله مادروبه بقیه خواهرانم  حرف زینب را تائید نمودند.حتی بتول کوچک هم که هنوزموهایش پرازخاک وماسه بود  خودش رابه پدرچسباندوگفت:

- من پیش بابامیمانم.

دائی مرتضی که به سربازخلع سلاح شده ای میمانست ودرمیان آن جمع کسی برای پیشنهادش باصطلاح تره هم خردنکرده بودبا حالتی عصبی ترازقبل این باردست بدامان  حسین شد:

- حسین آقاجان،توچیزی بگوبرادرمن،فکراین سه تابچه خردسالت رابکن.آخرچندتاضعیفه چه کاری ازدستشان برمیآید؟فکرش را کرده ای اگرخدای ناکرده کافرهای بعثی پابداخل شهروخانه هایمان بگذارند چه فجایعی ممکن است رخ دهد؟

انگاراعصاب خوردی  دائی مرتضی به حسین هم سرایت کرده باشد رو به شریعت کردوگفت :

-حاج آقاشریعت!...فقط مگرشمابتوانی با منطقی که داری این هارابه رفتن راضی کنی.من که ازپسشان برنمیآیم.دخترهای حاج آقامیخبرهستنددیگر!

شریعت ازبگومگووجدلی که بین مابودکم کم داشت خنده اش میگرفت:

- همین چندروزپیش در بیانه ای تاکیدکرده بودم که کسی حق ترک  شهررانداردچون موجب تضعیف روحیه بچه های  ارتش وسپاه  خواهدشدولی حالاوضعیت خیلی فرق کرده است.رفتن خواهران از نظرمن نه تنهاایرادی نداردبلکه لازم هم هست.

حسین،خوشحال از حرفهای  شریعت،رویش را بمن کردوگفت:

- میشنوی خانم؟بهتراست آماده شوید.

بعدنگاهش رابرای گرفتن تأئیدوجواب مثبت روی چهره  مادرو بقیه خواهرانم چرخاند.من بی آنکه کلمه دیگری بگویم همانجا روی زمین در کنار پدرنشستم.معنای آن حرکت این بودکه من هرگزپدرراتنها نخواهم گذاشت.بقیه خواهرانم نیزدردوسوی من وپدرنشستندو بااین کار بامن اعلام همبستگی نمودند.

دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده بود.سکوتی سنگین برمحیط حکمفرماشد.دائی مرتضی باشناختی که ازعشق وعلاقه مابه پدر داشت میدانست اصرارمجددبیهوده است ومرغ یک پادارد.پس اونیزروی زمین،کنارما نشست و دست به آسمان بلند کرد :

- خداآخرعاقبت همه مارا به خیرکنداز دست این دخترهای زبان نفهم!!باشد...من نیزدرکنارشماخواهم ماند.

شریعت که بامشاهده این صحنه منقلب شده بود،نزدیک آمد،روبروی دائی مرتضی چمباتمه زدودست راستش راروی شانه وی نهاد.

-آقای باغبانباشی،انشاالله هر چه که خیر است همان میشود .

صدای لرزان پدراز هیجان او حکایت میکرد:

- خون من و خانواده ام رنگینترازخون اباعبدالله الحسین واهل بیتش نیست.یقین داشته باشیدخداوندتبارک وتعالی حافظ آبروو عصمت مؤمنانش است.مرگ هم که حق است.مسلما"هرگاه پای قضاوقدر الهی درمیان باشدهیچ نیروی انسانی قادربه تغییرآن نیست.

دیگرجائی برای بحث درموردماندن یا رفتن باقی نمانده بود.ما به پدربعنوان (ولی) خود و کسی که میتوانیم بی چون و چرا نظراتش را قبول نموده و به تصمیماتش عمل کنیم ایمانی عمیق وراسخ داشتیم.ایمان،وطماءنینه ای که ازآن حاصل میشود،چیززیبا و در عین حال عجیبیست.درآن لحظه مابواسطه ی عدم مخالفت پدر با ماندنمان به نوعی یقین رسیده بودیم.البته ماابدا"مطمئن نبودیم از آن کارزار زنده و سالم بیرون خواهیم آمدبلکه یقین مابرمبنائی دیگراستواربود.من براین باوربودم که چون تصمیممان برای در کنار پدرماندن درذات خودیک تصمیم خداپسندانه و درست است، برعزت و شرفمان خدشه ای وارد نخواهد شدو در هر حال و هر شرایطی رستگار وسربلندخواهیم بود.

همگی باکمک هم مجددا"زیرزمین راباگونیهای شن وماسه وخاک سنگربندی کردیم.حتی گونیهارادوردیفه،تنگ هم وخیلی فشرده ترازقبل پشت دروپنجره هاگذاشتیم و نمیدانید تاچه اندازه شوق داشتیم و با علاقه کارمیکردیم.اگر کسی،بی خبر از همه چیز مارا در آنحال میدید محال بود فکرکندکه چند صباحی بیشتر تا روبروشدن مابا دشمن باقی نمانده است و جائی که درآن ایستاده ایم ممکن است بزودی گورمان شود و زنده زنده درآن مدفون گردیم.

شریعت درحین کارازروبه اتمام بودن مهمات وفشنگ نیروهای مقاومت سخن میگفت.پدرنیزتوضیح داد:

- من همان روزی که سلاح و فشنگ از سپاه تحویل گرفتم حدس می زدم کم باشدوکفاف ندهد،حالا هنوزدوروزازتحویل سلاحهانگذشته است وشما داریداز اتمام مهمات میگوئید.اسلحه و مسلسل بدون گلوله آهن پاره هائی بیش نخواهند بود .

آن روزکمی مانده به غروب،عده زیادی از مردم شهر که میدانستند سقوط قصرشیرین حتمی است بطرف سرپلذهاب حرکت کردند.آنان باپای پیاده یابااتومبیل،کامیون،وانت وحتی تراکتوروموتورسیکلت،تاجائیکه برایشان مقدوربودآذوقه و اجناس قیمتی مانندطلاجات وپول نقدهمراه خودآورده بودندو درحالیکه شهرواطراف آن کماکان زیرآتش بوددرجاده راه می پیمودند.بسیاری ازاهالی روستاهای اطراف،احشام وهمچنین دسترنج یکساله کشاورزی خود را که بتازگی برداشت نموده بودند بر جای نهاده و با هزار حسرت و افسوس سرزمین آباءو اجدادی خود را ترک میکردندودرهمان هنگام ما که دور پدرو رادیوی ترانزیستوری کوچکش حلقه زده بودیم اخبار غم انگیز و تکان دهنده ای را می شنیدیم .

آن روز سر ساعت 11:40 دقیقه یعنی در همان لحظاتی که ما زیر آتش توپخانه بودیم ونوارمرزی غرق دردودوآتش، هواپیماهای جنگی عراق به فرمان صدام و به نیت فلج نمودن توان نیروی هوایی کشورمان پایگاههای بسیاری رادرمناطق مختلف بمباران نمودند.دراین حمله بزرگ که با192فروند هواپیمای جنگنده و بمب افکن انجام گشته بود،مراکز نظامی،استراتژیک و پالایشگاههادر19شهرایران بمباران شدند.

طبق معمول،پدرموج راروی رادیوبغدادانداخت وشنیدیم گوینده فارسی زبان آن اعلام کردکه اکثرباندهاوپایگاههای هوائی ایران بمباران شده اند.اودرکمال بی شرمی وحماقت ازخلبانهای ایرانی خواست خودرابه عراق رسانده وپناهنده شوند.در تحلیل خبری بعدازاخباربه این نکته اشاره شدکه پس از کودتای نوژه تعدادزیادی خلبان ازنیرو اخراج شده اندوهمچنین بدلیل خروج مستشاران نظامی خارجی  ارتش قادر نیست هواپیماهای جنگی را در حالت عملیاتی نگه داشته وآنهارابکارگیرد.مفسران درادامه اعلام کردندکه بعلت آتش سوزی پالایشگاه آبادان دیگرسوختی برای هواپیماهاوجودندارد.این تفاسیر و تحلیل ها اکثرا"کذب بودندو همه درراستای تضعیف روحیه جان برکفان نیروی هوائی ایران انجام میشد.قصددست اندرکاران و برنامه سازان رادیوبغدادبزرگنمائی ضعفهای ارتش ایران در مقابله با حملات غافلگیرکننده نیروی هوائی مجهز عراق بودوبس.

                                                                     Image result for ‫عکس جنگ قصر شیرین‬‎

جنگ رسما"آغازشده بودواوضاع بسیاربحرانی بنظرمیرسید.اخباررادیوحاکی ازاین بودکه شهرهای اسلام آباد وکرمانشاه نیزشدیدا"موردبمباران قرارگرفته اند.خبربمباران برای رزمندگان مستقردرسنگرها،نیروهای مقاومت ومردمی که در شهرباقی مانده بودندبسیارنگران کننده وناخوشایندبود زیرابستگان وخانواده های نیروهای بومی مستقردرنوارمرزی و سطح شهربه این دوشهرمهاجرت نموده بودند .

تلاش صدامیون برای تصرف شهر و تنگترکردن حلقه محاصره،حالا دیگر حتی لحظه ای متوقف نمیشد .

دائی مرتضی همان شب چمدان بدست آمدکه پیش مابماند.میگفت اینطورخیالش راحت تراست.اوازخاله فوزیه هم خواسته بودکه با خانواده اش به ما بپیوندد ولی نمیدانست موافقت میکند یانه.

شریعت و پدر آن شب را بیرون از خانه و توی سنگر های  سطح شهر  سر کردند.حسین بیقراری می کرد ولی دلش نمی آمد بدون  رضایت من برود.عاقبت نزدیکیهای نیمه شب بودکه حس کردم دیگر نمیتوانم بیش ازاین مانعش شوم.ازاینکه سدی در برابرعمل کردن اوبه تکلیف شرعیش شده ام احساس گناه به من دست داده بود.به خودگفتم:صدیقه،حسین بخاطراحترامی که برای توقائل است وبه سبب حس مسئولیتی که درقبال خانواده توی وجودش هست نمیخواهدحرفت را زمین بیندازد وناراحتت کندولی این را هم در نظر داشته باش عملی که او می خواهد انجام دهد یک تکلیف شرعیست وتو حق نداری مانعش شوی. آیافکرنمیکنی ممانعت توگناه باشد؟اصلا"به این موضوع اندیشیده ای ؟

از خود خواهی خودم بدم آمد.به خودگفتم:اگرقرارباشد همه زنها مانع شوهرانشان شوند وازشرکت آنهادرجهادجلوگیری کنند دیگرسربازی برای دفاع ازمملکت اسلامیمان نخواهدماند.

فشار عصبی شدیدی بر من وارد شد تا توانستم به خود بقبولانم که نباید مانع جنگیدن حسین شوم.یادم می آید گوشه ای ناراحت و پکر نشسته بود وداشت به صدای تیر اندازی گوش میداد.درحالیکه سرم پائین بود و هنوز دلم به جمله ای که میخواستم برزبان بیاورم رضا نمیدادگفتم :

- حسین...کاری راکه میدانی درست است انجام بده.برو.

اوکه انگارغافلگیرشده بودوابدا"انتظار چنین حرفی را نداشت کمی درسکوت مرا نگاه کردوسپس گفت:

- خودم هم دیگرنمیدانم کدام کاردرست است وکدام کار نادرست.

- ولی من میدانم...

همین الآن حنظله های بسیاری تازه عروسهایشان را در خانه ها باقی گذاشته  و برای دفاع از دین و وطنشان به جبهه شتافته اند.آیاسینه های مالامال  ازعشق   آنهاکه آماج تیرهای صدامیان است باید شکافته شود و سینه تو نه؟...

چرا؟...چون تو شوهر منی؟...

مگر نه اینکه ما همگی در دین و وطن شریکیم ووظیفه همه ما صیانت از این دواست؟آیا کار آنها درست نیست یا حق زندگی ندارند؟

حسین همچنان در سکوت نگاهم می کرد.ادامه دادم:

-در حال حاضردفاع وجهادبادشمن ارجح ترازهرچیزدیگراست.حتی ارجح تر از زندگی وسلامتی ما.پس همانطور که من تردیدرااز ذهن خودزدوده ام،تونیزبایقین وایمان کامل برخیزوهرکاری را که در توانت هست در راستای دفاع از این شهر مظلوم  خونین پیکر انجام بده...وقتی که خداوپیامبرش راضی هستندمن کی هستم که ناراضی باشم؟

دقایقی بعدحسین اززیرکلام الله ردشد،بوسه برآن زدورفت .

خوشبختانه آن شب  هم دشمن  با وجود تلاشهای بسیارزیادو شبیخون زدنهای پی در پی اش نتوانست شهر را تصرف کندوتاصبح صدای درگیریهاقطع نشد.

کاملا"مشخص بودکه درجای جای پیرامون شهرنبردبشدت درجریان  است.از سرشب تا طلوع فجر،درچندین نوبت شهرزیر آتش خمپاره اندازها قرار گرفت.عبدالرضاکه ازطرف پدر ماموریت داشت از سلامتی ما اطمینان حاصل نمایدنیمه های شب پیدایش شد.اوکه از طریق حاج آقاشریعت ازوضعیت نیروهای مستقر در خط مقدم اطلاع داشت گفت :

- تمرکز درگیریها بیشتر در قسمت های شمالی یعنی سمت پاسگاه پرویز است.عراقیها قسمت اعظم توان  نظامی خود را برآن ناحیه متمرکز کرده اندچون بدلیل معبر سهل الوصولی که برای تانکها و ادوات زرهی موجوداست،نفوذازآن سمت رامحتمل تروبی دردسرترمیدانند.

سحر تازه دمیده بود که سر وصداهاقدری فرونشست.من تاخود صبح نتوانسته بودم چشم برهم بگذارم.فکروخیال پدروحسین رهایم نمیکرد.خورشیدکه اولین پرتوهای زردرنگش  راروی بام خانه های عموما"متروک پهن کرد،پدروحسین به خانه بازگشتند.بقدری خسته بودندکه چشمانشان را بزور باز نگه میداشتند.بمحض رسیدن،از فرط خستگی و بی حالی بدون آنکه بتوانند لقمه ای  صبحانه بخورند گوشه ای از زیر زمین به خوابی عمیق فرو رفتند.درهمان دقایق اولیه که خوابشان برد انفجارچندگلوله  درآن حوالی،زمین رالرزاندولی خواب آندو چنان عمیق بود که کوچکترین تکانی نخوردند .

حالا که دیگر خیالم راحت شده بود آندو سالم هستند تصمیم گرفتم چرتی بزنم.واقعا"احتیاج به یک خواب حسابی داشتم.بچه ها را به خواهرانم سپردم و مثل آدمی که آمپول بیهوشی برایش تزریق کرده باشند در عرض دو سه ثانیه به عالم خواب قدم گذاشتم .

با صدای رادیو ی پدربیدارشدم.حسین هنوزخواب بودولی پدر داشت به بخش خبری رادیوتهران گوش میداد.خبرها آنقدرخوشحال کننده بودکه بسرعت هشیارشدم ونزدپدرشتافتم .

گوینده از هجوم 200 فروند هواپیمای شکاری بمب افکن  نیروی هوائی  جمهوری اسلامی ایران به عمق خاک عراق خبرمیداد.

درپاسخ به حملات ناجوانمردانه  دیروز صدام  به شهر های  کشورمان،خلبانان شجاع مادرمأموریتهائی برق آساوموفقیت آمیز،پایگاههای هوائی،کارخانجات نظامی،مخازن سوخت ومهمات،برجهای مراقبت وکنترل،سامانه های فرماندهی،آنتنهاومراکزمخابراتی راهدف قرارداده وباعث تضعیف شدید توان  نیروی هوائی عراق شده بودند.

همه خوشحال بودیم. پدربا شوروشوق زایدالوصفی گفت:

- من که خستگی ام دررفت!

برای اولین باربعدازچندین ماه  یک لبخند واقعی رابرلبان پدرمشاهده کردم.جلورفتم وگونه اش رابوسیدم:

- بابا...انشاالله که هرروزازاین خبرهای خوش  بشنویم.

ولی وضعیت درمنطقه قصرشیرین تغییری نکرده بود.خبررسیدکه چندنفرازنیروهای مدافع مستقردرداخل شهرتوی سنگرشان مورد اصابت گلوله  آرپی جی عراقیهاقرارگرفته ودرجابشهادت رسیده اند.پدرآنهارامیشناخت.میگفت شب قبل ساعتی را با آنها گذرانده و یکی شان تنها فرزند یک پیر مرد علیل و ناتوان است.میگفت دیشب که باهم فنجانی چائی خورده اند.ازپدرش صحبت کرده که با وجود احتیاج شدیدبه مراقبت از او خواسته تنهایش بگذارد و در میان  نیروهای مدافع  باقی بماند .

                                                  

دلم به دردآمد.به حال آن پیرمردوپیرزن فکرمیکردم که چگونه خواهندتوانست چنین داغی راتحمل کنندوشکیبائی پیشه سازند .

پدروحسین مجددا"رفتندودل بیچاره مرانیزباخودبردند.

دائی مرتضی که برای مدت کوتاهی  رفته بودتوی شهرگشتی بزند باخبرهای بدی برگشت.

پاسگاه هدایت باخاک یکسان شده بودوعده کثیری ازرزمندگان بشهادت رسیده بودند.آنسوی پاسگاه هدایت،درمرزپرویزخان رخنه ای بزرگ درحصارشهرپدیدآمده وچندین دستگاه تانک عراقی بهمراه نفربرهاونیروهای پیاده شان تافضای  پشت پمپ بنزین پیش آمده بودند.معبرپرویزازمعدودمعابری بودکه قابلیت عبو تانکهاوادوات نظامی راداشت واکنون این گذرگاه سوق الجیشی در دست دشمن قرارداشت.

شکستن حصارشهردرمعبرپرویزبه معنای  سقوط قصرشیرین بود.مضاف برآن،درمحورجنوبی نیزچیزی تاسقوط واشغال سومارو نفتشهرباقی نمانده بود.اگر عراق می توانست نیروهایش را به سه راهی گراوه برساند دیگر امید زیادی برای نجات شهر باقی نمیماند.

بعدا"که حاج آقاشریعت راهم دیدیم،ازدرگیری محدوده پشت پمپ بنزین خبرداد.محدوده مزبورمحوطه ای بودبه عرض حدودا"دو کیلومتروپوشیده ازباغهای انارولیموونخلستانهای وسیع.این محوطه توسط ترکیبی از نیروها محافظت میشد.شریعت که خود ساعتی پیش دوشادوش آنان با بعثیون جنگیده بودازشجاعت آن سربازان غیوریادکردکه فقط باسلاحهای انفرادی سبک وچند قبضه آرپی جی ولی بهره منداز تاکتیکهای هوشمندانه نظامی، توانسته بودند این تصور را در ذهن دشمن کور دل ایجاد کنند که با تعداد مدافعین بسیار بیشتری طرفندودرنهایت آنان را مجبورکرده بودندکه بابرجای نهادن  یک تانک منهدم شده و2تانک  سالم وهمچنین دادن3اسیروچندکشته ومجروح،عقب بنشینند.

ذخیره آب آشامیدنیمان روبه اتمام بودوهمگی احتیاج به نظافت و شستشوداشتیم.من،زینب ودائی مرتضی به خودجرأت دادیم وباسه گالن خالی بیست لیتری بطرف الوندبراه افتادیم.فعلا"آب برای خوردن موجودبودولی توی آن گرمای طاقتفرساکه آدم24ساعته خداشروشرعرق میریخت،اگربه نظافت  شخصیمان توجه نمیکردیم دیگرخودمان هم قادرنبودیم بوی تعفن بدن خودراتحمل کنیم.ازدرخانه تاپای رودخانه الوند هفت هشت بارمجبورشدیم باشنیدن صدای زوزه گلوله هاروی خاک وسنگ خیزبرداریم.حتی یک بار گلوله خمپاره ای به حدود صد متریمان اصابت کردوصدای عبورترکشهای مرگباروداغش رامثل پرنده هایی که بسرعت بال میزدندوعبورمیکردندازروی سرمان بوضوع شنیدیم.بعضی اوقات که سکوت برقرارمیشداگردقت میکردیم،میتوانستیم صدای تالاپ تالاپهای ضعیفی رابشنویم.این صداهامربوط به سقوط گلوله سلاحهای سبک وکالیبرشلیک شده از دوردستهابودکه در انتهای برد نهائی خود بر زمین می افتادند.دائی مرتضی باآن شوخ طبعی همیشگی اش این صداهای خفیف رابه سقوط پرنده ای تشبیه کردکه ازفرط پروازتوانی در بدنش  نمانده،توی آسمان میمیرد وبزمین میافتد .

کناررودخانه کمی نشستیم.دائی مرتضی لخت شد و با لباس  زیر داخل آب رفت.بحالش غبطه خوردم.دستم راتاآرنج توی آب فروکردم.آب تقریباً نیمه خنک بود.ناگهان ترس توی دلم افتادواز دائی مرتضی خواهش کردم بیرون بیاید.

-دائی...دائی...اگرالآن خدای ناکرده خمپاره ای وسط آب بخوردچکارمیکنی؟ترابه خدابیابیرون.

گوشش بدهکاراین حرفهانبود.اصلا"ادعائی درشجاعت ومردانگی نداشت ولی خیلی دلیرونترس ومردبود.همه چیزرابه شوخی میگرفت وبسیارساده به مشکلات نگاه میکرد.دبه هاراپرکردیم و بطرف خانه براه افتادیم.توی راه مردوزنی راهمراه باکودکی خردسال دیدیم.دائی مرتضی آنهاراشناخت.زن ومردبینوازیرسنگینی کوله هائی که به پشت بسته بودند طوری کمرشان خم شده بودکه آدم احساس میکردداردمیشکند.دائی مردراسرزنش کرد:

- خداخانه ات راآبادکندنصور!!مرد حسابی این همه وسیله را بارخودت واین زن فلک زده  کرده ای که چه؟

- زندگیم نابودشده آقای باغبانباشی...فقط اینهابرایم مانده است که به پشت بسته ایم.

- حالاچه هستنداینها؟

- مقداری پول وطلا،چندتکه قالیچه ابریشم که ماترک دایه ی زنم است،کمی هم آب و خوراکی و نان...همینها والله...

- خوب...قصدداریدازکدام مسیربروید؟

- ازکنارآبادی گراوه،پای کوه بازی دراز خودمان رابه سرابگرم وسپس به سرپلذهاب میرسانیم.همین راه رابلدم.شما راه بهتر و نزدیکتری بلدهستی؟

- نه...راه دیگری نیست .ولی آیامی توانید؟توی این هوای گرم،بااین همه بارسنگین،خطرتوپ وخمپاره و...

- چاره ای نداریم.

آنهارفتندوماهمینطوردقایقی ایستادیم ودورشدنشان رانظاره کردیم.زن که اصلا"هیکلی وپرتوان هم بنظرنمیرسید،بیچاره بقدری تحت فشاربودکه قدمهایش مدام به چپ وراست  منحرف میشدوسکندری میخورد.

دبه آبهای ما هم زیاد سبک نبودند.توی راه برگشت خبری از خمپاره نبودولی سنگینی دبه آب کم مانده بودمفصل مچ دستم را جدا کند.وسطهای راه یک جائی روی پلکان جلوی درب خانه ای نشستیم که نفس تازه کنیم.به نظر میآمدخانه خالیست ولی صدای تق تق وگاها"هم صدای قدمهائی ازپشت درب بسته آن بگوش میرسید.اززینب پرسیدم :

- تو میگوئی کسی آنجاست ؟

- نمیدانم صدیقه.ولی به نظر میآید که کسی درخانه باشد،صدای قدمها رانشنیدی؟

- شنیدم...حالا باشدیانباشدچه فرقی بحال مامی کند ؟

دائی مرتضی بلندشدوگفت:

- برویم...خستگی تان دررفت؟

بلندشدیم وهنوزدبه های آب راازجابلندنکرده بودیم که درب خانه گشوده شد.پیرمردقویهیکل ولی بسیارکهنسالی درآستانه درایستاده بود.چشمش که به دبه های پرآب افتادرو کرد به دائی مرتضی و گفت :

- پسرم این آبها مال کجاست ؟

-الوند.

پیرمرددیگرچیزی نگفت وخواست برگرددوبرود.دائی مرتضی  پرسید:

- پدرجان توی خانه تنهاهستی؟

- نه...نه...تنهانیستم.

بنظرمیرسیدمیترسیدبگویدتنهاست.دائی مرتضی مجددا"پرسید :

- چیزی احتیاج نداری ؟

بعداشاره به ماکردوادامه داد.

-اینهادخترهای حاج علی اصغرمیخ برهستند من هم دائی شان هستم .

پیرمرد به دقت ما را نگاه کرد و همانجا روی زمین نشست .

-از دیروز تا حالا یک قطره آب ازاین گلوپائین نرفته است. آب الوند راهمینجوری میشودخورد؟من تابحال نخورده ام میترسم مریضم کند توی این وضعیت.

دائی مرتضی خنده ای کرد و جواب داد .

- بجوشانی وبگذاری سردشودمریض نمیشوی.بدمزه است ولی خوردنش ضرری ندارد.توی خانه ظرف داری؟

پیرمرد با اشاره دست مارابه چندلحظه صبردعوت کردوخودش رفت.حدودسه چهاردقیقه طول کشیدتاپیرمردمجددا"بادبه چهارلیتری کوچکی پیدایش شد.دائی پرسید:

- ظرف بزرگتری نداشتی بابا؟

پیرمرد شانه هایش را بالا انداخت که یعنی نمیداند.دائی مرتضی از او اجازه گرفت،واردخانه شد،لحظاتی بعدبا تعدادی ظرف برگشت ومحتویات یکی ازدبه های بیست لیتری رادرچندپارچ وقابلمه وگالن کوچک خالی کرد.دراین حین پیرمردبه ماتوضیح دادکه سرهنگ بازنشسته است واینجاخانه خوداوست.تایک هفته قبل پسرش بهمراه زنش  بااوزندگی میکرده اند ولی با وخیم شدن اوضاع شهر  پسرش تصمیم گرفته که به کرمانشاه و خانه برادر زنش نقل مکان کند.

- نمیتوانم عروسم رانفرین کنم ولی درحق من خیلی بدی کرد. موقعی که تصمیمشان قطعی شدحتی یک تعارف کوچک هم به من نکردکه همراهشان بروم.پسرم خیلی اصرارکردولی من نمیتوانستم بروم.آنجا خانه فامیل عروسم بود و عروسم هم نشان میدادکه راضی نیست من همراهشان باشم.این بودکه تنهاماندم.

دائی مرتضی که نگران پیرمرد شده بودگشتی توی خانه زد.مقداری موادغذایی درخانه موجودبودوکفاف چندمدتی رامیداد که بتواند سد جوع کند .

دائی به پیرمرد قول داد که باز هم به او سر بزند سپس خدا حافظی کرد و براه افتادیم.به خانه که رسیدیم دائی مجبور بود مجددا برای پر کردن دبه اش پای الوند برود این بود که راهی شد و رفت .

تشت پلاستیکی بزرگی را در گوشه ای از زیر زمین گذاشتم و با مقدار ناچیزی آب،بچه هایم را حمام دادم.روش ابتکاری من اینگونه بودکه ابتدا لیف را خیس می کردم و در چند مرحله به بدنشان می کشیدم،بعد از اینکار لیف را با صابون آغشته نموده و مجددا"یکبار دیگر به بدنشان میمالیدم.ونهایتا"بایک پارچ آب،باقیمانده کف صابونها را ازهیکلشان زدوده وآبشان میکشیدم.مشکل بزرگی که داشتم موهای انبوه نرگس بود که موجب مصرف قسمت زیادی ازآب میشد.

 وقتی که خیالم از بابت نظافت بچه ها راحت شد.من،مادروبقیه خواهرانم باچندپارچه مرطوب به نطافت خود پرداخته ولباسهایمان رانیزتعویض نمودیم.حالابایدرخت  چرکهاراهم میبردیم پای الوند،میشستیم ومجددا"دبه ها را از آب پر می کردیم.

مرتبه دوم،بازهم این دائی مرتضی بودکه بایدجورمارا میکشید.بااین تفاوت که اینباراشرف ومریم  همراهیش میکردند.آنهاهم رخت چرکهاراشستندوهم مجددا"دبه هاراازآب پرکردندوبرگشتند .

آن روز،دم دمهای غروب بودکه خبررسیدعراق ازسمت باویسی واردخاک ماشده وداردبسوی گرده نوپیشروی میکند.این اخبارموثق که شریعت ازطریق تلکس وبیسیم دریافت کرده بود،نشان میدادفعلا"عراقیهاپیروزمیدان هستند.عراقیهاچون از مدتهاپیش برنامه حمله به کشورمان راتدوین کرده بودند،حالا بسیار حساب شده وبه شیوه ای کاملا"کلاسیک درحال پیشروی بودند.مثل روز روشن بودکه بزودی گرده نورانیزتصرف کرده ودرصورت عدم وجودمقاومت برنامه ریزی شده وجدی که البته درآن بلبشو بعید هم بنظرمیرسید،به سه راهی قره بلاغ خواهندرسید.زمان سریعترازهمیشه داشت میگذشت.دل تودلمان نبود.انگاروسط یک منگنه بزرگ قرارمان داده بودندوساعت به ساعت فشارآن رابیشترمیکردند.واقعا"هم که دردحاصل ازآن فشار،روح وروان  همه رابهم ریخته وهولناک وغیرقابل تحمل بود.

آن روزآب آشامیدنی موجود در خانه را جیره بندی کردیم تاحتی المقدور کمتربه خوردن آب الوند روی بیاوریم.فریادمهدی ونرگس که بعلت تعرق زیادبدنهایشان خیلی زود به زود تشنه میشدند بهوا بلند بود و جگرم را آتش میزد.کمبود آب پاکیزه باعث میشد که نتوانم هر وقت  اظهارتشنگی میکنندبه آنهاآب بدهم.بنا براین مجبور بودم گریه و بی تابی شان رامانند یک بار سنگین و کمر خرد کن تحمل کنم.

عاقبت برای اینکه بتوانم آب بیشتری به کودکانم بدهم مقداری از آب الوند را جوشاندم  و گذاشتم سرد شود.بعدا"یکجوری که کسی نفهمد ازآن آب می خوردم و جیره آب خودم را را به بچه هایم میدادم.اینطورلااقل من عذاب وجدان  کمتری میکشیدم وآن طفلهای معصوم هم زجرعطش رادرآن هوای گرم وسوزان  راکمترمتحمل میشدند.

پائیز تقویمی شروع شده بود ولی تا پایان تابستان کشدار و بیرحم قصر شیرین مدتی دیگرباقی بود.انگار تازه  بادسام داشت قدرت می گرفت چون داشت تنورش را هی گرمتر و گرمتر میکرد.گوئی می خواست ماراجزغاله کند.من از کودکی  در این شهر گرمسیری بزرگ شده  بودم ولی تا کنون  تابستانی به این داغی را به خود ندیده بودم. دلیلش شایداین بود که همه  فصل های تابستان در سالهای گذشته را زیر کولر و پنکه و با نوشیدن آب سرد و گوارا و شربت بهار نارنج و سکنجبین ساخته دست مادر سپری کرده بودیم و حالا دربیست و هفتمین تابستان زندگیم تازه داشتم معنای واقعی گرما و بادسموم و عطش و بی آبی و زجر ناشی از آن را می فهمیدم.

وقتی به یاد قالب یخ شناور در پارچ آب بلوری،زیر باد ملایم و خنک کولر می افتادم و خنکای مطبوعی را که آب یخ پس از پائین رفتن از گلو در تن آدم پخش میکرددرخاطرم زنده  میکردم  میخواستم از غصه و حسرت سرم رابه دیوارسیمانی خشن و زبر زیرزمین بکوبم.

آرزومیکردم که:

- ای کاش الآن چشمهایت را ببندی و بعد که بازمیکنی صدای بستنی فروش دوره گردازتوی کوچه به گوشت برسد:هل وگلابه بستنی!...خودت را برای حسین لوس کنی،بگویی:حسین...هوس بستنی کرده ام.اوبرودبه تعدادهمه بستنی قیفی بیاورد.آخ که چه  لذتی داردتوی این هوا...درست وقتی که تمام تنت یکپارچه آتش شده،حجم کوچکی از بستنی زعفرانی سردو صاف و معطرراتوی دهانت بریزی وآهسته آهسته سردی و شیرینی آنرا زیر زبان مزمزه کرده و حرکتش را وقتی از گلویت پائین میرود و خنکائی مطبوع را درمحیط سینه وشکم منتشرمیکندحس کنی،پشت بندش یک قلپ آب سرد و تگری هم رویش بریزی و دیگریادت برودکه بیرون ازخانه تابستان داردبیدادمیکندوآتش به جان آدمها میزند.

بله...وقتی میگویندجگرآدم راجلامیدهدمعنی اش همین است دیگر.

به خودم واین فکربچگانه خنده ام گرفت.دیوانه شده بودم.توی این جهنم مجسم و بستنی و آب یخ تگری؟

چند باردرگیرودارحسرت ودلشوره وترس میخواستم به پدر پیشنهادکنم که تاقبل ازمحاصره کامل شهر،ازیک راهی  خودمان رانجات دهیم وبه سرپلذهاب برویم  ولی نتوانستم.اگر این نفس اماره را درعرصه چنین آزمونی کنترل نمیکردم دیگر کی باید این کار را انجام میدادم ؟

سالهازیرسایه پدری همچون حاج اصغررشدکرده وتعلیم دیده بودم.حالابایدامتحان  پس میدادم.جای هیچگونه گله و شکایتی نبود.خودم داوطلب شده بودم که در کنار پدر بمانم.نمیشد که زیرش بزنم و بگویم  ترسیده ام یا کم آورده ام.

 نه ...فکرش راهم نبایدمیکردم.مردم روزوشب دسته دسته خود راازمیان بیراهه هاو کوه و دشت به سرپلذهاب وگیلانغرب میرساندند که شایداز طریق این دو شهر بتوانند به وسیله نقلیه ای دست پیدا کنند و به اسلام اباد و کرمانشاه بروند.الآن دیگر وضع جاده ها طوری بود که تردد باوسائل نقلیه غیر ممکن  بنظرمیرسیدوتنهاراه گریزازمهلکه،میانبرهائی بودکه ازلابلای کوه و کمرمیگذشت.امن ترین و بهترین راه نیز فعلا"راهی بودکه از کوهپایه بازی دراز  به سراب گرم  و سرپلذهاب میرسید.

مردم بیدفاع در طول این راه طولانی وصعب العبورزجرهای کشنده وجراحتهای خونین بسیاری متحمل میشدند.پیرمردان، پیرزنان وکودکان بسیاری دراین مسیرپرمخاطره وطاقت فرسا  جان خودازکف دادند.عده ای ازمردم نیز طعمه آتش کور دشمن شده وبر اثراصابت گلوله یاترکش  بشهادت رسیدندوپیکرشان درهمان محل رهایامدفون گشت.

مسافتهاکوتاه نبودند.فاصله جاده ای قصرشیرین تا گیلانغرب 55وتاسرپلذهاب25کیلومتربود.گرچه مسافتها در راههای میانبر معمولا"تقلیل میابند اماباز هم طی کردنشان باپای پیاده خیلی مشکل و نفس گیراست.مردم بی پناه یااصلا"وسیله نقلیه نداشتندویابعلت زیر آتش بودن جاده هاقادربه استفاده از اتوموبیلهایشان نبودند.آنان گهگاه حین انتخاب راه عبور،اشتباها" درمحیطهای بازی که زیردیدمستقیم دیده بانان عراق بودقرارگرفته،بسمتشان شلیک میشدومظلومانه درخاک وخون  میغلطیدند.همانطور که قبلا"هم اشاره کردم ارتش صدام بحدی از لحاظ مهمات تأمین بودکه بعضی اوقات آدم خیال میکرد دارندباگلوله پرانیهایشان تفریح ووقت گذرانی میکنند.آنهاهرمحلی راهر چقدرهم که ازلحاظ نظامی و استراتژیک بی اهمیت بودزیرآتش پرحجم خود میگرفتندوشخم میزدند.این نوع آتشباران کوروبی هدف باعث شده بود که هیچ نقطه ای ازآن نواحی که در تیررسشان بود امن نباشد.

اولین روز ازماه مهر هم به شب پیوندخورد.روزی که بچه های قصرشیرین مانند بقیه بچه های  هموطنشان باید روی نیمکت کلاسهای درس به انتظار دیدار معلم جدید و گرفتن کتابهای نو و تانخورده می نشستنددرخستگی و وحشت گذشت.بیاد کودکان مجروحی افتادم که با زخم های عفونت کرده  بر بدنهاشان  در انتظارمرگی محتوم به سقف بیمارستان قرنطینه خیره مانده بودند.آن انتظار کجا و این انتظار کجا ؟

میدانستم که آن شب  حسین وپدربه منزل نخواهندآمد.دائی مرتضی برای سرگرم کردن ماشروع کرد به تعریف خاطرات  جالبی که از دوران جوانی در ذهنش باقی مانده بود.همیشه تعاریف و بذله گوئی های دائی دل ما را شاد میکرد.وقتی که از تکه های جالب زندگانیش سخن  میگفت  خیلی دقیق به همه جزئیات می پرداخت وهمزمان حرکات شخصیت  های داستانش  را نیزتقلیدمیکرد.اوآنشب ازخاطرات مشترک دوران کودکی ونوجوانی  اش بامادرم هم چیزهائی تعریف کرد.ماجراهایی که باز گو مینموددر حالت عادی بایداز  خنده روده برمان میکرد  ولی آن شب کسی دل و دماغ خندیدن نداشت.حتی بتول کوچک  که به ترک دیوار هم خنده اش میگرفت عبوس و ناراحت گوشه ای کز کرده بودوانگاراصلا"حواسش بهدائی نبود.

نیمه های شب مجددا اوضاع منطقه آرام شد.ازآن نوع آرامشهائی که هول و هراس به دل و جان آدم می انداخت.این آرامش امکان نداشت واقعی باشد.جنگ همین دیروزرسما"آغاز شده بودوباوجوداین همه موفقیت وپیشرویهای برق آسادلیلی نداشت آرامش برقرارشود.صدام به پشتوانه جهانخواران  جنایتکار،برخرمرادسواربودوسودای فتح سه روزه تهران دیوانه اش کرده بود .

چندساعت پس ازنیمه شب هنوزهمه جا ساکت  وآرام بود.حسین،پدروشریعت آمدندوتانزدیکیهای اذان صبح چرتی زدند که نیروی از کف رفته به تنهای خسته ورنجورشان بازگردد.

روزدوم مهرماه چون شنیده بودیم دربیمارستان احتیاج مبرم به نیروی امدادی هست بهمراه مریم وزینب واشرف دنبال  خاله فوزیه رفتیم وپنج نفری عازم بیمارستان قرنطینه شدیم. .

وضعیت ازآنچه که شنیده بودیم بسیار بدترواسفبارتربنظرمیرسید.اولین چیزی که دربدوورودبچشممان خوردچهار جوان بودندباچوبهائی بلندروی شانه هایشان.به دو طرف چوبهاسطل هائی بسته شده بودوبنده های خداباوجودآنکه خستگی از سر و رویشان می بارید پشت سر هم و بدون توقف می رفتند،ازرودخانه الوندکه کمی پائینتر ازبیمارستان قرارداشت آب میآوردند.دونفرهم که یکیشان پیرمردوآن دیگری میانسال بودباتی وجاروسعی داشتندآثار خون و عفونت را از کف  زمین و دیوار هابزدایند.ازبیشتردکترهاوپرستارهاخبری نبود.برخی بشهادت رسیده بودند.بعضی هایشان هم  مانند خیلی از مردم رفتن را بر ماندن  ترجیح داده بودند.البته چند نفری هم هنوز در کمال شجاعت به انجام وظیفه خطیر و بسیار مشکلشان مشغول بودندولی عملا"میشدگفت که مجروحین به امان خدا رها شده بودند چون هیچ داروی مهم و مؤثری برای درمان آنها در بیمارستان موجود نبود.باتدبیری که چندتن ازخیرین شهراندیشیده بودندهرچقدرسرنگ،آمپول،الکل،دارو،باندوملزومات دیگرکه در خانه هاموجودبودجمع آوری شده وبه بیمارستان منتقل گشته بود.

مقداری پارچه و لباس برای بستن زخمهادرقسمتی ازساختمان درمانگاه روی هم انباشته شده بودکه میتوانست در جلوگیری از خونریزی زخمها  مؤثر واقع گردد.ولی مشکل اصلی سر جایش بود.موجودنبودن آب پاکیزه،قطعی برق،نبودامکان اعزام مجروحین به بیمارستانهای مجهز،فقدان متخصص ودکترجراح زبده،نبودداروهای مهم وحیاتی،سرمها،آمپولها،دستگاههای مجهزو...خلاصه همه اینهادست بدست هم داده و باعث شده بودند که تلفات بالا برود.درمحوطه پشتی ساختمان بیمارستان اجساد زیادی را کنار هم قرار داده بودند.ازخواهرامدادگری که داوطلبانه برای کمک آمده بودازچگونگی دفن شهداپرسیدم.او جواب داد:

- چندنفری هستندکه آنها رامیبرندودرقبرستانهای شهردفن میکنندولی امروز فعلا"کسی برای اینکارنیامده است.میبینی که تعداداجسادداردروبه فزونی میرود.

با راهنمائی یکی از پرستاران مشغول پرستاری از مجروحین شدیم.چیز هائی راهم که بلد بودیم و یا در کلاسهای آموزشی سپاه فرا گرفته بودیم بکار بستیم و دوسه ساعتی را آنجاگذراندیم .

تنها کاری که با وسایل موجود از عهده  ما بر می آمد شستن زخمها با آب وسپس ضد عفونی کردنشان با مقداری الکل و بستنشان با باند یا پارچه تمیز بود.

                                                  

یگانه پزشک بیمارستان،در حد توانش وباابتدائی ترین وسائل، گلوله ها و ترکشهائی را که زیاد در گوشت و استخوان فرو نرفته بودند خارج میساخت ولی اگر مجروحی بصورت عمقی مورد اصابت قرار گرفته بودکاری نمیتوانست انجام دهد چون احتیاج به عمل جراحی پیشرفته بود و آن بنده خدا نه تخصصش را داشت و نه وسائل ویژه این کاررا.پزشک مزبور که جوان هم بود به شوخی میگفت:

- من پزشک اطفال هستم ولی به برکت جنگ دارم تخصص جراحی میگیرم.

مشغول شستن زخم بسیجی جوانی بودم که احتیاج به الکل پیدا کردم.یکی از خواهران که چند روز بود آنجا خدمت میکرد نشانی اتاقی که وسایل و و داروها را در آن نگاه میداشتند به من داد.اتاق مزبورته راهروئی قرارداشت  که در دو سویش محلهای استراحت مجروحین قرار داشت.تصمیم گرفتم نگاهی به داخل یکی از اتاقها بیندازم.میدانستم مناظر دلنشینی در انتظارم  نیست و حتما باز هم بر خیمه دلم آتش خواهد افتاد ولی کنجکاوی نمیگذاشت بی توجه بگذرم وبروم.قبلا"یکی از پرستاران به من گفته بود که آنها اتاق های مرگ هستند و من بآرامی حرفش را تصحیح کرده بودم:

- مرگ نه،شهادت .

چهار مجروح که حالشان بسیار وخیم بود کنار هم دراز کشیده بودند صورتهایشان رنگ باخته بود و صدای ناله های ضعیف و بی رمقشان را بزور می شد شنید.یکشان فکر کنم  شهید شده بود چون هیچ حرکتی در بدن و صورتش دیده نمیشد.جویهای خون  از زیر پیکر هر کدام ازمجروحین راه افتاده ودلمه بسته بود.پشت سرمن نظافتچیها با سطل آب ودوتی بزرگ نخی سر رسیده وبسرعت مشغول پاک کردن لکه های خون  شدند.دیگر نتوانستم در آن اتاق بمانم.دو سه اتاق دیگرهم بود که چنین وضعی داشتند.ازداخل انبار چند شیشه الکل وچندبسته باند برداشته وبه محل کارم برگشتم.از پرستاری که به آن اتاقها لقب اتاق مرگ داده بودند پرسیدم:

- نمیشود کاری برایشان کرد؟اگر کسی پیداشودوآنها را به بیمارستانهای  کرمانشاه برساند ممکن است نجات پیداکنند.

پرستارمزبوردرجواب من یکی ازپاسداران سپاه شهررابیادآوردکه دیروزجانش راسراین کارنهاده بود:

-......با وانتی سعی کرد تعدادی از مجروحان بد حال را به کرمانشاه برساند ولی توی راه،نزدیکیهای شاویار،یعنی همان ابتدای دروازه خروجی شهر مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت وهمگی درجاکشته شدند.

- کشته نه...شهیدشدندخواهرمن.من نمیفهمم،شما چراسعی داری لقبی راکه خدابه آنان داده ازشان بگیری؟

پرستارباغیظ نگاهم کردوجواب داد:

- حالاشهیدیاکشته.چه فرقی دارد؟جان شیرینشان راازدست داده اندودرعنفوان جوانی ناکام ازدنیارفته انددیگر.مگرفرقی هم دارد؟بازی با کلمات چیزی را عوض نخواهدکرد.بهرحال آنها دیگر زنده نیستند.

 

- چرا فرق ندارد؟ فکر میکنی  سربازان مارامیتوان با سربازان بعثی دریک ردیف قرارداد؟آنهامتجاوزندومامدافع. اکثرسربازان عراقی یامزدورندویابزوربه جبهه هااعزام شده اندولی سربازان وبسیجیان ومدافعان داوطلب مابامیل واراده خودشان دارندمیجنگندوشهادت رابرای خودسعادت وفوزعظیم  میدانند.

خواهرم مریم در ادامه سخنان من خطاب به آن پرستار گفت :

-خودشماخواهرخوب من،توی این موقعیت بحرانی وپرخطرآیانمیتوانستی بجای امنی بروی؟اصلا"دلیل ماندنت چه بوده است؟به من بگو.

پرستاردرجواب شانه هایش رابالاانداخت وگفت:

- بخداقسم خودم هم نمیدانم؛فقط میدانم اگر اینهمه مجروح نیازمند کمک رارهامیکردم وبه کرمانشاه که خانواده ام آنجا هستندمیرفتم هرگزباوجدانم نمیتوانستم کناربیایم وخودم را ببخشم.بارهابرادروپدرم برای بردنم به قصرشیرین آمدند ولی نتوانستم خودم رابه رفتن راضی کنم.

زینب پیش رفت.در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بودو بر دستان اوبوسه میزد گفت:

- دردو بلایت بجانم!توخودنمونه آشکاریک انسان باایمان وفداکارهستی.این حرفهاازتوبعیداست.خداونددرقران کریم به صراحت جان باختگان راه حق راشهیدلقب داده است.توچرامخالف این نام هستی فدایت شوم؟

پرستاردرحالیکه صدایش میلرزیدوچیزی نمانده بوداشکهایش سرازیرشودگفت:

- نمیدانم...اعصابی برایم باقی نمانده است.خردوخمیرم.دیدن اینهمه ظلم و جنایت بقدری روح و روانم راتحت فشار گذاشته است که دارم ازدردوغصه بیچاره میشوم.مراببخشید.

زینب دست بر گردن اوانداخته،دلداریش دادومجددا بکارمان ادامه دادیم.بوضوح پیدابودکه آن دخترجوان تحت تأثیر اتفاقات ناگوارروزهای اخیرودیدن صحنه های دلخراش قرار گرفته ودچارتردیدشده است.نکته مهم این بودکه حتی آن تردید نیز  نتوانسته بود او را از خدمت بزرگ وانسان دوستانه ای که درحال انجامش بودبازدارد.حرفهای تندی که ازدهانش خارج میشدفقط یکجورمقاومت بودبرای تاب آوردن دربرابرآنهمه خستگی جسم وروح.

مانیزموقعی که به خانه بازگشتیم رمق دربدنهایمان نداشتیم.آنوقت بودکه فهمیدیم کسانی که شبانه روزدر میان آن عده مجروح بدحال باجراحتهای دلخراش زندگی می کنند بایدتحمل وطاقتی فوق بشری داشته باشند .

 پدرسررسیدوبازهم حامل خبرهای ناگوارجدیدی بود.اندوه دردیدگانش موج میزد.کاملا"پیدابودکه دیگرکورسوی امیدی رافراروی خودنمیبیند.گرچه سعی میکردآن غم واندوه ونومیدی عمیق درصداونگاهش منعکس نشودولی قادربه این کارنبودوطبق معمول چشمهای اوپیش از صحبت کردنش همه چیز رالوداده بود.اومیگفت:

- نیر وهای مستقردرسومارونفتشهرکاملا"درمحاصره دشمن قرار گرفته اندوازسرنوشتشان اطلاعی درد ست نیست...

 چه وحشتناک!این خبر بسیارتکان دهنده بودودل آدم رابد جوری میسوزاند.چه بلائی ممکن بودبرسرآن بندگان خداآمده باشد؟

خبردیگراین بودکه باوجودتلاش نیروی هوائی وهوانیروزبرای جلوگیری ازپیشروی لشکر6زرهی صدام،آنها کماکان در حال حرکت بسمت سه راهی قره بلاغ هستند و خبر بدتر از آن  این که از طرف خسروی  هم خیلی به قصرشیرین نزدیک شده اندوبجزاندک نفراتی که بصورت پراکنده گهگاه ضرباتی برآنهاواردمیکنند، نیروی عمده وقابل توجهی درمسیرشان وجودنخواهدداشت که از حرکتشان بسمت ماممانعت کند.

                                              

شب که فرا رسید شریعت نیزاخبار ناگوارتری باخودآورد:

- پیاده نظام عراق از کوههای آق داغ عبور کرده.چیزی نمانده که به جاده اصلی برسند و به سایر نیروها یشان ملحق گردند.

دائی که بخود جرأت داده بودبه پشت بام برود و اطراف را نگاه کند،از آتش و دودی میگفت که دور تا دور  قصرشیرین را فراگرفته است و تو گوئی می خواهد قصر ویرانمان را در خود ببلعد.باغات،کشتزارهاومراتع اطراف بر اثراصابت گلوله هابه آتش کشیده شده بودند.آسمان غروب رنگ غم بخود گرفته بود. چند دقیقه ای روی پله های بهار خواب نشستم وبه قرص سرخ خورشیدکه داشت درخونابه مغرب غرق میشدنگریستم.شایداین آخرین شعاههای نورامیددردل من بودکه داشت جان میدادومیمرد.از کجا می توانستم مطمئن باشم فردا همین خورشید خونرنگ در طلوعی مجدد،بسوی درخت نارنج مرده وبی برگ و بار حیاط چرخیده و مهمان چشمانم باشد؟

نهال این درخت را که حالا فقط تکه چوب دراز و بی قواره ای از آن بر جای مانده بود زمانی در باغچه کاشتم که هنوز نرگس را هم نداشتم و تازه به این خانه نقل مکان کرده بودیم.چه صبحها که به امید دیدن برگهای نورس بر شاخه های نازک و سبز رنگ این درخت به کنارش آمدم و برای جوانه های کوچک و با طراوتش ذوق کردم.تک تک شاخه ها قبل از آنکه بر روی این درخت سبزشونددر وجود من روئیدندوبالیدندندورنگ و شکل گرفتند.این درخت یکی از فرزندان من بود!هنگام نوزادیش نرگسم را شیر می دادم و در نوجوانیش آن هنگام که شاخ و برگ درخت روبه فزونی میرفت مهدیم را در آغوش داشتم.اورامی آوردم کناردرخت ووادارش میکردم برگهارالمس کندوبگوید:

برگ، درخت...

(برگ) را (بلگ) تلفظ میکرد ولی قادربه هجی کردن (درخت) نبود.آن هنگام که درخت جوانی برومندشدوکم کم به بارنشست محمداحسانم چشم به جهان گشودولی حالا...

 

دلم می خواست یک دل سیر گریه کنم  ولی اشکی برایم باقی نمانده بود که بخواهم بریزم.کاش یکی بود که می نشست و برایم نوحه حضرت رقیه سر می داد تا دلم آرام بگیرد.

زیر لب زمزمه کردم :

گل ویران نشینم من                 عزیز شاه دینم من

به سن کم دل غمینم من              شده ویران سرای من

آن شب پدر از حسین خواست که توی خانه بماند  و خود درمعیت شریعت پس از خوردن شام مختصری از خانه خارج شدند .

                                             ادامه دارد




تعداد بازدید از این مطلب: 5815
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

دو شنبه 12 آبان 1393 ساعت : 10:33 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 61
:: باردید دیروز : 62
:: بازدید هفته : 3451
:: بازدید ماه : 25012
:: بازدید سال : 150777
:: بازدید کلی : 654131
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.